در تقویم خونین سرزمین مظلوم ما بعضی از روزها فراموش نشدنی هستند و خاطرات آن روزها عمیقاً در حافظه ذهن ما حکاکی شده و زدوده نمیشود مثل روزهای سیاه قتل عام زندانیان سیاسی سالهای 60 و 67 و جوخههای مرگ ، که حکمان ظالم برای نابودی یک نسل به پا خواسته و معترض بر پا کرده بودند تا ارعاب و اختناق را گسترش دهند و از مردم زهر چشم بگیرند و صدای آزادی طلبان را در گلو خفه کنند .
در آن تابستان خونین 67 که رژیم حمام خون راه انداخت من در خارج از کشور بودم امٌا در تابستان 60 دارودستههای مرتجعین مرا هم مثل سایر جوانان این سرزمین راهی زندانهای تحت حاکمیت خود کرده و به گوشهای در بند عمومی یکی از زندانهای رشت انداختند این زندان قبلاً باشگاه افسران نام داشت و بعد از انقلاب با گسترش دستگیریها به خاطر کمبود جا این باشگاه را تبدیل به زندان کرده بودند.همان زندانی که در سال 61 جنایت پیشهگان حکومتی آن را به آتش کشیده و هفت تن از زندانیان هوادار مجاهدین را زنده زنده درآن سوزاندن .
اگر چه سال 60 من فعالیت سیاسی نداشتم و امروزهم درهیچ تشکیلات و سازمان و حزب سیاسی نبودهام ولی همواره مسائل وسیر تغییر تحولات کشورم را دنبال میکردم و از مبارزین راه آزادی کشورم حمایت کرده و نیایش و ستایشام را همیشه بدرقه راهشان میکنم .
با چند تن از جان باختهگان آن سال های اسارت خاطراتی فراموش نشدنی دارم و شاهد آخرین ساعات و آخرین روزهای زندگی چندین تن از آنان قبل از اعدام بودم شاهد حرفها و درد دلهای ساده شان و رویاها و امید به زندگی و مهربانیهایشان که سرشار از انسانیت بود حالا که در این گوشه دنیا به دور از میهنم مثل یک کشتی بان پیر لنگر انداختهام و به امید بازگشت به میهنم پارگی های بادبان دلم را میدوزم بد نیست یادی و یا خاطرهای از پس غبار زمان بیرون بکشم و چند کلمهای بقول شاملو از زیباترین فرزندان آفتاب و باد بنویسم
پارسال خاطرهای از یکی از زندانیان سیاسی که یدالله آبهشت نام داشت و با هم در یک بند بودیم نوشتم و امروز با جستجوی گوگل در اینترنت دیدم سایت مجاهدین مقالهای برای گرامیداشت او همراه با عکس او روی نت گذاشته و نوشته است که دختر یدالله به صفوف رزمندگان در قرارگاه اشرف پیوسته است وقتی عکس او را بعد از 26 سال دیدم بغضم ترکید . ای کاش آن خاطره نوشته شده مرا دخترجوان او بخواند تا بداند پدرش یکی از اسطورههای مقاومت بود . اگر چه گلوله ها رویاهای آن چریک رزمنده را دریدند ولی امروز آن رویاها در قدم های دختر او در حرکت است و این زایندگی و بالندگی یک جنبش مقاومت سراسر در خون است .
بسیاری از مبارزین و مجاهدین در آن سالها نه گفتن را به جان خریدن و در دشتهای خونین بدون نام و نشان آرمیدن . یاد روزی میافتم که ما را برای محاکمه به دادستانی رشت بردند . دادگاه در یک اطاق 4 در 4 با یک میز و صندلی چرمی که جایگاه حاکم شهر بود قرار داشت و دور تا دور اطاق را صندلی چیده بودند و وقتی چشم بندها را باز کردیم به دقت بچهها به صورت همدیگر خیره میشدند تا بتوانند دوستان و آشنایان سایر بندها را ببینند و بشناسند بالای میز حاکم شهربروی دیوار عکس خمینی جلاد به چشم میخورد و انگار چشمهای مخوفش را بر قربانیانش دوخته ، و درقلمروی سیاه آشیانه خود بر جمجمه قربانیانش طبل میکوبید .
بعد از چند دقیقه انتظار پاسداری با تفنگ ژ سه همراه با کودک 10 یا 12 ساله که فرزند حاکم شهر بود وارد اطاق شدند و پاسداری که ما را به این دادگاه آورده بود از اطاق خارج شد بروی میز محاکمه پروندههای قطوری قرار داشت و پاسدار پروندهها را نگاه میکرد کودک خردسال حاکم شهر در وسط اطاق قرار گرفت و با انگشت نشانه همین طور که دور خود چرخ میزند چند تا از ما را نشان میداد و میگفت تو، تو، تو، تو ، انالله ایی هستید و اسباب سرگرمی و تفریح پاسدار و خود فرزند حاکم شهر شده بود و لابد این نوع بازی مؤثرترین راه رشد و پرورش فکری عاطفی کودک در دستگاه رژیم آخوندی بود !!
در لا به لای پروندهها چند تا از آخرین شماره های نشریه مجاهد که قبل از 30 خرداد به چاپ رسیده بود و به عنوان مدرک جرم ضمیمه پروندهای بود از دور دیده میشد . و پاسدار آنها را ورق میزد پسرکی لاغر اندامی که به عنوان متهم در کنار من نشسته بود و بیش از 17 یا 18 سال نداشت به پاسدار پشت میز گفت : میتونم یه نگاهی به نشریه مجاهد بیاندازم ؟
کارد میزدی خون از پاسدار در نمیآمد یه نگاهی به پسرک جوان انداخت و گفت :
ببینم تو هنوز مواضع منافقین را تأثید میکنی ؟
آن مجاهد جوان با قاطعیت در پاسخ به سثوال پاسدار گفت در این راه این همه خون و دل دادیم چرا تأثیدشان نکنم تا پای جان هم ایستادهایم
پاسدار کوتاه آمد و ساکت شد و ساعتش را نگاه کرد و منتظر دقایقی شد تا حاکم شهر را ببیند .
معمولاً رابطه زندانی و زندانبان یک رابطه قدرت است زندانبان زندانی را در اختیار دارد و بر او مسلط است زندگی او را در دست دارد و بر او اعمال قدرت میکند شکنجه میکند شلاق میزند نه تنها جسم او را مورد آزار قرار میدهد و سعی در خرد کردن عواطف و احساسات او میشود .ولی سال 60 و 67 تعداد کثیری از زندانیان صحنه را میچرخانند و آنروز کنار من آن زندانی مجاهد نه تنها از ارزشها و هویت سیاسی خود دفاع میکرد بلکه گستاخانه به حریم و حیثیت این پاسدار تفنگ بدست آن هم در قلمرو مقر حاکمیتشان حمله میکرد و آنان را به تحقیر و سخره میگرفت
عصر وقتی ما را به بند عمومی آوردن جریان را برای یدالله تعریف کردم چون او اکثر بچهها را میشناخت و بعد از اینکه مشخصات ظاهری او را برایش بازگو کردم و به او گفتم این پسرک جوان خال سیاه بر گونهاش داشت از من پرسید لهجه شیرین اصفهانی داشت ؟ گفتم آره خندید و گفت علی مطلبی بود .یادش گرامی باد . علی را 5 مهر 60 تیرباران کردند .
در بند عمومی زندان باشگاه افسران با بسیاری از هوادران نیروهای سیاسی آشنا شدم ولی یاد و خاطره مجاهدینی چون یدالله آبهشت . فرشید نوروزی . حاجی مراد حقدوست . ابراهیم قاسم خانی . عبدالرحمن یکتا . اسماعیل واسع حقدوست . سید مرتضی جلالی . حسین ابراهیمی را هرگز نمیتوانم فراموش کنم مدتی با آنان خندیدم و گریستم کلمات آنان سرشار از زندگی بود و تا پای جان به آرمانشان وفادارماندن و شکوه انسان بودن را در دهان دیو خون آشام فریاد زدند یادشان گرامی باد