نمی توانم تصور کنم در سرزمین“ صمد“،“ خانعلی“ و „عزتی“ معلم باشیم و همراه ارس جاودانه نگردیم. نمی توانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟
(فرزاد کمانگر)
موزه اشگها
خواهد آمد ، روز وفور لبخند
خواهد آمد، روز شادمانی
و اشگها را ،
کسی باور نخواهد کرد
و به یاد نخواهد داشت
بچههای مدرسه واژه «گریستن» را
در متون قدیمی جستجو خواهند کرد
و روزی در کلاس درس ِ روزمره
به معلٌم خواهند گفت،
آقا معلٌم گریستن یعنی چی؟
به چه معناست این واژه از یاد رفته ؟
و آن روز از پشت عینک طلایی رنگ
با نگاه مهربان، معلٌم جواب خواهد داد
بچهها،
به روی دفتر تکلیف بنویسید
گریستن چشمه احساس درون است
که فرو میریزد در این سوی و در آن سوی
امٌا بچٌههای حیرت زده ِ مدرسه
این واژه نامفهورم را نمیفهمند
ودر بازگشت به خانه
با تکه پیازی گریستن را
با سماجت در غرق خندههای کودکانه
تمرین خواهند کرد
و روزی در صفی واحد
به دیدار موزه قدیمی اشگها خواهند رفت
من آنها را در شادمانی و شعور میبینم
گلهایی که ریشههایشان را باز مییابند
موزه قدیمی اشگ
موزه اندوه نخواهد بود
نباید بچٌهها را بترساند
اشگهای نیاکان در این موزه
دیگر دردناک نیستند
و حتی شورمزه هم نیستند
شوریشان، شیرین خواهد شد
معلٌم با صدای بلند میگوید
این اشک که میبینید
اشگ زن ستم دیده است
این اشگ کارگرِ ِ دست مزد ندیده است
این اشگ مادری است
که شوق دیدار فرزندش را گریسته است
این اشگ دیدهگان پدری است
که بر گورهای بینام و نشان به تلخی گریسته است
حالا خوب دقت کنید
این اشگ که میبینید کمیاب است
این اشگ فرزند یک چریک است
او فقط یک بار گریست
بعد چشمانش را شست، سلاح برگرفت
و اسب رهوارش را زین کرد
بچٌههای مدرسه
اشگهای کودکان دیروز را دوباره خواهند دید
اشگ کودکان خیابانی،
اشگهای که همانند شبنم بودند
و آخر سر معلٌم در کنار کنج موزه میایستد
میگوید بچٌهها
روزی این اشگها رودی خروشان خواهند شد
و زمین را خواهند شست
قاره به قاره
و فرو میریزند همانند آبشار
و این چنین است که در این سوی و آن سوی
تبسم تسخیر خواهد شد
ح مقدم (بادبان)