چون آسمان بی انتهای چشمهای تو
صاف و ساده، ولی پر از ستاره
مادر کوشالی چشمهای خسته و دلگیرش را برای همیشه فرو بست، همان چشمهایی که هر از گاهی میبست و خدا را صدا میزد ، همان چشمهایی که از زندگیش سخن میگفت، و پرپر شدن پنج جگرگوشهاش را شاهد بود ، همان چشمهایی که وقتی نام میهن و ایران را میدید درد عشق تمام وجودش را میگرفت و این چشمها را براق میکرد و درخشش آن احساس ناب مادری را در او شکوفا میکرد
مادر درست مثل آن پروانهایی که وقتی میخواهد بمیرد بیصبرانه در جستجوی گلهای خود است زخمهای کهنهاش را با مقاومت مردم ایران مرهم میداد و همه مبارزین و مجاهدین و دانشجویان قیام را فرزندان خود مینامید و در جستجوی آنها بود
عکسهای مراسم خاکسپاری مادر را دیدم چقدر گل بر مزارش گذاشته بودند حالا در گورستان سرژی آرام گرفته و به زمزمههای گلها در نسیم پائیزی گوش میدهد، راستی مادر کوشالی، این زمزمهها چقدر شبیه لالایی های تو برای فرزندانت است! و میدانم اگر برگهای پائیزی بر مزارت بیافتند، پرندگان بیصبرانه بال خواهند کشید و این برگها را برای ساختن آشیانه خود خواهند برد
ویدئو کلیپ تقدیم به مادر کوشالی