پناهجو
تو پرنده ِ مجروح
وقتی شوق زندگی را
در پر ِ سبز ِ پرواز
بیدار میکردی
صیادان ِ در کمین نشسته
ترا به ضرب ِ گدازه ِ سرب خواندن
امٌا تو به خاک نیافتادی گریختی
ترا ضربان نبض زندگی
سراسیمه به سرزمین دور فرا خواند
زخم تو از درد لبریز بود
و چنین بود که پناه جستی
پناهجوی ِ قفسی رنگین شدی
وقتی به نظاره زخم خویش مینشستی
با خود میگفتی
دیگر این قفس را رها نخواهم کرد
هرگز هرگز
دیریست در این قفس
به زندان خود نشستی
در سینهات از یاد بردی
تنفس راز هزار آواز آزادی را
و گاهی به یاد میآوردی که نمردهای
ولی در باور مردهگی خفته بودی
بیرون نهالهای بلند
به نوازش بادهای رهگذر ایستاده بودند
و آسمان در پهنه شکوه آبی خود
بر آه نگاه تو آغوش گشوده بود
و نغمه شورانگیز همسفران تو
بی وقفه به گوش میرسید
زندگی به انتظار تو ایستاده بود
ولی هراس تو از رفتن بود
هر چه بود در آن گریزگاه
در امان بودی
روزی در نسیم آرام صبحگاهی
وقتی آسمان در آواز آفتاب بیدار شد
دریچه قفس را بگشودی
یارای رفتن بر سر داشتی
ارتفاع در انتظار تو بود
امٌا دوباره بازگشتی
و در بروی خود بستی و گریستی
شاید زندگی از آن تو نبود !
و روزی در تابش شعاع نور بی مهار
از کمند تسلیم نگاهت خیز برداشتی
و بر شاخهای نشستی
و باز خیزی دیگر و شاخهای دیگر
از اسارت بال کشیدی
روشنایی در انتظار تو بود
و از ایستگاه ِ شاخهها گذر کردی
آوایت در اوج طنین انداخت
در دامن آسمان دلباختهات
به آزادی پرواز کردی
ح مقدم
تو پرنده ِ مجروح
وقتی شوق زندگی را
در پر ِ سبز ِ پرواز
بیدار میکردی
صیادان ِ در کمین نشسته
ترا به ضرب ِ گدازه ِ سرب خواندن
امٌا تو به خاک نیافتادی گریختی
ترا ضربان نبض زندگی
سراسیمه به سرزمین دور فرا خواند
زخم تو از درد لبریز بود
و چنین بود که پناه جستی
پناهجوی ِ قفسی رنگین شدی
وقتی به نظاره زخم خویش مینشستی
با خود میگفتی
دیگر این قفس را رها نخواهم کرد
هرگز هرگز
دیریست در این قفس
به زندان خود نشستی
در سینهات از یاد بردی
تنفس راز هزار آواز آزادی را
و گاهی به یاد میآوردی که نمردهای
ولی در باور مردهگی خفته بودی
بیرون نهالهای بلند
به نوازش بادهای رهگذر ایستاده بودند
و آسمان در پهنه شکوه آبی خود
بر آه نگاه تو آغوش گشوده بود
و نغمه شورانگیز همسفران تو
بی وقفه به گوش میرسید
زندگی به انتظار تو ایستاده بود
ولی هراس تو از رفتن بود
هر چه بود در آن گریزگاه
در امان بودی
روزی در نسیم آرام صبحگاهی
وقتی آسمان در آواز آفتاب بیدار شد
دریچه قفس را بگشودی
یارای رفتن بر سر داشتی
ارتفاع در انتظار تو بود
امٌا دوباره بازگشتی
و در بروی خود بستی و گریستی
شاید زندگی از آن تو نبود !
و روزی در تابش شعاع نور بی مهار
از کمند تسلیم نگاهت خیز برداشتی
و بر شاخهای نشستی
و باز خیزی دیگر و شاخهای دیگر
از اسارت بال کشیدی
روشنایی در انتظار تو بود
و از ایستگاه ِ شاخهها گذر کردی
آوایت در اوج طنین انداخت
در دامن آسمان دلباختهات
به آزادی پرواز کردی
ح مقدم
0 نظرات:
ارسال یک نظر