Recent Posts

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

زیر آفتاب پژمرده پاییزی



دیگه عادت سالیان دراز شده بود تا حدی که گنجشک‌ها خودشان یاد گرفته بودند چه وقتی طرف ایوان پر بکشند .
پیر مرد یک قرص نان از نانوایی سر کوچه می‌گرفت و بیشتر وقتها نان نیم پز سفارش می‌داد چون خمیرش زیاد بود و بوی خوش گندم درعطر نان می‌پیچید و لذتی دلپذیر می‌داد .
او با صبر و حوصله زیاد خمیر نان را گوله گوله می‌کرد . و بعد از اینکه گوله خمیرهای سفید و نرم همه‌شان کاملاً گرد و هم اندازه می‌شد به آرامی از پنجره به روی ایوان می‌ریخت و دلش برای دیدن گنجشک‌ها پر می‌زد .
پیرمرد در طول سالیان اندازه و حجم مناسب گوله خمیرها دستش آمده بود و آموخته بود که نه زیاد کوچک باشد که گنجشک‌ها ناراضی و دلخور شوند و نه زیاد بزرگ باشد که نتوانند موقع پرواز با خود ببرند .
و این جثه‌های کوچک با بالهای ظریف با صبوری بروی سیم برق ردیف می‌شدند و در انتظار خوردن نان‌دانه‌ها با چشم‌های کوچک و شفاف حرکات کند پیرمرد را نظاره می‌کردند .
زیر آفتاب نیمه گرم و پژمرده پاییزی مدام جیک جیک شادی را جار می‌زدند و گنجشک‌های دیگر از راه می‌رسیدند و چنان بسوی ایوان خیره می‌شدند که انگار می‌توانستند تعداد خمیر دانه‌ها را بشمارند .
و بعد پیر مرد بر حسب عادت همیشه ، خود را به پشت پرده پنجره می‌رساند تا گنجشک‌ها نهراسند و صحنه هیاهو و همهمه و غوغای انبوه بال‌هایی که در ازدحام رسیدن به دانه‌های ِ خمیر می‌شتافتند را به دقت می‌نگریست و لبخند رضایت بخش و شادمانی را به لبانش می‌توانستی ببینی .چند تا می‌شدند 10 تا ؟ 20 تا ؟ حالا چه فرقی می‌کرد ؟ پیرمرد یقین داشت برای همه‌شان نان به اندازه کافی هست و حالا زمان مناسبی بود بعد از آنهمه صبر و انتظار، برای کشیدن طنابی که در دست داشت تا در آنسوی پنجره چوب زیر غربال قربانگاه بیفتد و لحظه‌ای بعد در گوشه ایوان جثه‌های گرم و بی‌جان ‌شان واپسین بال‌ها را با گلوی خونین می‌زدند دیگر از صدای جیک جیک گنجشک‌ها خبری نبود .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات:

ارسال یک نظر