خواستم برایت شعری به زیبایی جنگل به روی برگهای سبز بنویسم و در روز رفتنت بدرقه راهت کنم
برای تو که شیرآهن کوه مرد ادب سرزمینم هستی و در روزگار غریبی رفتی
به تو که خاک را سبز میخواستی و عشق را شایسته زیباترین زنان ،
درخت با جنگل سخن گفت علف با صحرا ، ستاره با کهکشان ، و من امشب به یاد تو که رفتی ، با تو سخن میگویم ، با تو که آزادگی را با صدای کلنگ گورکن شنیدی و با لبانت برای همه لبها سخن گفتی
عاشقترین جادوگر ِهنر و ادب پارسی ، تو خدایی دیگر گونه داشتی و از قفس سینهات ، آوازهای پرندهای در بند را که با منقارش ریسمان احساس نهفته در درونت را نوک میزد سر دادی . کاشف فروتن شوکران، تو مردگان این روزگار غریب را عاشقترین زندگان خواندی
از چشمه سپید اشعارت با دستهای باز مینوشم و هیچگاه سیراب نمیشوم.
تو رفتی ولی هنوز صدای گرم و آشنایت در گوشهایم سایه انداخته است دیگر چوب برها نمیتوانند روح جنگلیات را بسوزانند
0 نظرات:
ارسال یک نظر