داد ترا نميبرم از ياد، در قفس
اي داد بر تو رفت چه بيداد در قفس
گويي زجان و هستي من مايه ميگرفت
فريادها كه جان تو سر داد در قفس
ديوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار
چون تو زدند پرپر و فرياد در قفس
چون آفتاب رفتي و من دير چون غروب
چشمم به جاي خاليات افتاد در قفس
از آن همه اميد گرامي دريغ و درد
ديگر نمانده هيچ، بجز باد در قفس.
0 نظرات:
ارسال یک نظر