Recent Posts

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۴

زنان سرزمین مظلوم

در سرزمین مظلوم
زنی باچشمهای ابری
در ویرانه ِ تقدیرش
باشتابی پنهانی
کلیه بی قرارش را
در اوراق روزنامه ها
گم کرد

زنی را دیدم
در باران سنگ
تا کمرگاه در خاکِ سرد
پیش روی جلادان
جان سپرد

در سرزمین مظلوم
زنی را دیدم
پرسه میزد
در خلوت پیاده رو
برای تکه نانی
بر باد می داد
تن اندوهگین خود را

زنانی نهان از دیده گان
با دستهای مرتعش
تن چرکین ِ از اهانت را
با اشک می شستند

در سرزمین مظلوم
زن یعنی
لبخنده خشکیده در میلاد
ازجنین پر نور
گلبرگهای پرپر زیر تازیانه
با سایه ای خونین در اشعار

زخمهای عمیق
و رنجنامه ها را
به پنجه زنی سپردم
که از هیبتش
آلوده دستان هراسانند
من اما احساس آسیاب شده را
به دیده گان زنی سپردم
که در آشیان بلورین چشما نش
هزاران عقاب ِ سرکش
بالهای ِغرور ِخویش را
از هم میگشایند
و در خروش آشنای صدایش
هزاران کوه
آوای طنینش را
به تکرار در سینه می خوانند

گلنامی که برافراشت بر سر
پرچم سه رنگ را در بغض آسمان
وقتی که پرواز را ممنوع کردند
پرچم او
نشان از غرش شیر دارد
نشان از برش شمشیر دارد
نشان از آتش خورشید دارد

با سرود پر صلابت میهن
درخشان پرچم ایران اوج میگیرد
در بلورین چشمهای
مهر تابان موج میگیرد

ح.مقدم

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۴

میتوان وباید




بهزاد عزیز ممنون از شعری که برایم ای میل کردی


گر چه غرب در پی آسايش خويش
خاک سياهی به چشمان وطن می پاشد
و بدين شيوه استعماری
قرنهاست
ترکه استبداد را بر تن ما می کوبد

گرچه غارتگر غرب چشم فرو بسته

<< به سنگساری هر دخت وطن و بدان دخترکان دم بختی که در قلب خليج همچو برده به حراجند هنوز >>

يا که ناديده گرفته

<< غم و تنهايی هر کودک کارتون خواب را و بدان مرد و زنانی که آويز بگشتند بهر تيرک دار >>

ليک :

می بايد و بايد بتوان
از ستم آزاد شويم
بايد ، اما
جمله از خرد و کلان يک تن واحد بشويم
آذرخشی ، شرری،
صاعقها ايی ، شعله ايی افروز شويم
و چنان قلب سياهی بدريم
تا که با صبح سحر
همدم و محشور شويم

بهزاد بهره بر.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۳

نوروز

نوروزتان پیروز

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۳



بهار از راه رسید

.آفتاب به صبح سلام میکند
پرواز پرستوها
بهار را در آسمان نقاشی میکند
ایستاده ام
در کنار پنجره باز شده بروی آسمان
خوش آمد می گویم
به روز نو
با یک فنجان چای داغ
در آنسو رنگین کمان
با پرستوهای بازیگوش
در تابلوئی از نقاش چیره دست
بال میکشند
و خنده های دو کودک
که در کوچه می دوند
به من میگویند
که در رویا نیستم
بهار از راه رسیده است
ح.مقدم

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

یاد نامه ای برای نقدی


امواج دریا همیشه ذهن انسان را به خصوص اندیشمندان و شاعران را به خود همواره مجذوب کرده است امواج کف آلودی که پیش میرود و باز می گردد. راستی این رفتن و حرکت موزون در نگاه به دریا کدامین جذبه وکششی برای ما انسانها دارد. گاهی اوقات اینچنین خروشان وسهمگین می آشوبد وگاه اینچنین سرد و احساس منجمد. وگاه گرم و احساس ملایم نوازشگر. کاش موجی بودم که مدام در حرکت و پویائی بودم انگار این امواج از روح آدمی سرچشمه می گیرند اگر موج بودم هرگز نمیمردم امواج راه عوض میکنند جهت وسمت وسو عوض میکنند ولی هرگز از وجود تهی نمی شوند و کهولت و پیری را نمی شناسند همیشه جوانند و پر تحرک و هیچگاه تنبلی را به خود راه نمی دهند. موج به دور دستها پیش می تازد و به جاهائی می رود که هرگز نخواهم دید.اگر موج بودم پیش می رفتم بیش از حد خودم ولی من جبراً تنها انسانم موج نیستم ولی در طول زندگی انسانهائی را شناختم که طوری زندگی کردند که موج در درونشان بود
ویکی ازاین انسانهای گرانقدر حسین آقا بود او کاردار سفارت ایران در رم بود بهترین پست ومقام را داشت و از نظر مالی در رفاه کامل بود وحتی آن فشارهای داخلی که به مردم ایران بود را در خارج نداشت ولی همونطوری که گفتم چون موج در درونش بود نمی توانست آرام بگیرد در برابر کشتار واعدام هم میهنانش پس از فرا رسیدن سی خرداد و افزایش اختناق و سرکوب به جبهه مقاومت مردم پیوست وبه افشای جنایات خمینی پرداخت .همیشه نزدیکهای عید به یادش می افتم او را روز 16 مارس جلوی دفتر کارش مزدوران تروریست رژیم آخوندها در رم هدف گلوله قرار دادند چون رژیم قادر به سد کردن امواج تلاشهای بی وقفه او درمعرفی جنبش مقاومت ایران و افشای جنایات رژیم در مجامع حقوق بشری و احزاب سیاسی و سندیکاها را نداشت. هر روز صبح روزنامه را ورق میزد تا ببیند مطلبی از ایران نوشته اند و روزی نبود که گام ارزشمندی در زمینه دیپلوماتیک و جلب حمایت بر ندارد. و این را خمینی و رفسنجانی آنزمان بخوبی می دانستند وبه همین خاطر فلاحیان جنایت کار طرح ترور او را کشیدند. و آنقدر عاجز و درمانده بودند که دست به ترور و جنایت در خارج از کشور زدند. وهیچ وقت حرفهای دکتر منوچهر هزارخانی را از یاد نمی برم که در مراسم خاکسپاری که در گورستان ستاچیو رم جائی که بزرگانی چون آنتونیو گرمشی و اسکار وایلد در آن آرمیده اند میگفت این جنبش زاینده است وبالنده و به همین خاطر پاینده است و با ترور محمد حسین نقدی تمام شدنی نیست و همسرایتالیائی نقدی خانوم فرمینیا میگفت شکر گزار سرنوشت هستم که 17 سال زندگی مشترک با محمد حسین نقدی را به من هدیه داد .من به داشتن همسری مثل حسین افتخار می کنم .افتخار میکنم به این که مردی داشتم با قلبی پر از محبت و عشق.عشق به من وبه مردم و میهن خود.من ِ سروپا برهنه آستین و دامن کوتاه. حالا می فهمم چطور در تاریخ تمام دنیا سلسله شهید به وجود می آید قاتلین شوهرم او را به شهادت رساندند و از من جانم را گرفتند. نفزین بر قاتلین حسین نفرین. آنها مغزش را نشانه گرفتند و از من دوستی. رفیقی .همصحبتی .راهنمایی را دزدیدند.من حالا زنی هستم بی تاب و بی فرار. برقاتلین حسین نفرین. از صمیم قلب انتقام خون پاک او را می خواهم و ادامه راه او را .که راه آزادی و آبادی ایران بوده و هست میطلبم.حسین زنده است و من <غزل> او،
زن غربی ترسو. دیگر از هیچ چیزترس ندارم ...
حسین آقا بخوبی آگاه بود میدانست دریای مقاومت عمیق است و امواجش طوفانزا است و بالاخره این آخوندها را غرق می کند اعتقاد عمیق به شورا وهمبستگی در این جبهه را داشت یادش گرامی باد

سر به بیابان زد ازپی گل سرخ
سر به کوهستان زد در پی ستاره
دل به دریا زد در پی موج
و روزی گنجینه ای یافت
که سرمایه ای بیش از جانش داشت ح.مقدم.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۳

چهار شنبه سوری

شعله ها شهرها را می شکفد

چهارشنبه سوری این جشن همبستگی و ااتحاد را با بر افروختن آتش که نشان از غلبه روشنی بر تباهی و ظلمت را دارد زنده نگهداریم. این مراسم نیکو وکهن در آخرین سه شنبه سال برگذار میشود و رژیم آخوندها تلاش زیادی برای ممانعت از انجام این مراسم سنتی راداشته اند زیرا این جشنواره را نشان از نادانی وجهالت وخرافات ملت میدانند. ولی به کوری چشم آخوندها که خود مظهر اهریمن و زشتی هستند امسال چنان آتشی بر پا میکنیم که بسوزاند هر آنچه نشان از جهل وجهالت دارد و بسوزاند ونابود کند هر آنچه پلیدی و زشتی است.شانه به شانه هم با شور و شوق و اشتیاق که در چشمهایمان موج می زند خارها و گیاهان هرز و زباله های شهرهای این سرزمین را به ضیافت آتش می بریم. پاکیزگی محیط زندگی از پیامهای این جشن ملی است. فالگوش نشيني ، قاشق زني ، كوزه شكني ، فال كوزه ، آش چهارشنبه سوري ، آجيل مشکل گشا ، شال اندازي ،مراسمهای جانبی این جشن و سنت زیبا هستند. وآنروزحرفهایمان از امید و پیروزی باشد تا در دل فالگوشان ِ منتظر نور امید خاموش نشود .تا یاًس و دلمردگی بر داغهایشان چنگ نزند. چنان آتشی بپا کنیم که آرامش اهریمنان خونخوار را به هم بریزد آنانکه با سرقت انقلاب مردم آرزوهای خلقمان را سوزاندند وسرزمینمان را به غنیمت گرفتند .و سرود ای ایران که زمزمه آشنای جوانان سلحشور میهن است و شعار وسرودهای ملی و میهنی را از هزاران گلو فریاد می کنیم در آتش و دود وانفجارترقه های پر باروت تا حاکمان مستبد به چشم خود ببینند و لمس کنند مرگ مختوم خود را. آنروز متحد میشویم برای رهائی از انجماد و یخ زدگی . وزردی و زنگار وبی تحرکی و سستی را از خود دور کرده و سرخی و گرمای شوق وشعف و گلگونی وبیداری عشق را در خود زنده میکنیم. برای نبرد و راندن سرمای اهریمن و فتح بهاران باید قلبها و دستهایمان در این آتش صیقل دهیم در آئین کهن هیچگاه آتش چهارشنبه سوری را خاموش نمی کردند تا زمانی که خاکستر شودو خاکستر آن را به جویبارها یا به باد می دادند تا دور و رانده شود زردی وغم اندوه وجود. پاس بداریم این جشنواره باستانی را که برای گذر از سردی زمستان ما را فرا میخواند. جشن چهارشنبه سوری ریش ملایان را شعله ور میکند...

باد
با خود ببر
زردی و زنگار ما را
بر دورترین
تپه های خاکستری بسپار
برپیکربرهنه دشتهای نا امید
بر دورترین تنگه های اندوه
بربیا بانهای خفته
بر کویر ِ رویاهای شکسته

و در بازگشت
اگر می آیی
از پیچ وا پیچ
کوه های کمند پر غرور
و بامهای بلند عشق
واز جاد ه های دلتنگی
با خود بیاور
امید را، اتحاد را
احساس را ، موسیقی را
رنگها را هنر را
و دین وایمانم را
که در رویای طلوع
به خواب رفته اند
بیدار کن بیدار کن

باید از شعله ها بگذرم
شعله ها که شهرها را می شکفد
باید به صف آتش افروخته گان ِ بیدار بروم
ح.مقدم

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۳

ژرالدین دخترم

>در ميان هنرمندان تاتر و سينما ميتوان گفت که کمتر کسی شهرت و موفقيت چارلی چاپلين را داشته است او که بقول قول خود در يکی از محله های پست انگلستان فدم به صحنه وجود گذاشته طعم گرسنگی و بی خانمانی را چشيد.اکنون روزانه هزاران نفر از مجسمه او در ميدان ترافالگار اسکوار ديدن می کنند ويکی از افتخارات مردم انگلستان است. موفقيت چارلی چاپلين تنها بخاطر هنر و هنرمندی او نبود بلکه افکار انسانی او بوده و بقول خودش او فرشته نبود اما تا آنجا که در توانش بود تلاش می کرد تا يک انسان باشد چارلی چاپلين در آخرين روزهای زندگی خود نامه ای در سوئيس برای دخترش که او هم هنر پيشه بوده نوشته است که اين نامه گويای شخصيت اين هنرمند ابدی است

ژرالدين دخترم
اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از تو بس دورم، خيلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.تصوير تو آنجا روی ميز هست . تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی . اين را ميدانم و چنان است که گويی در اين سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم. شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .من در رويای دختر خفته ام . رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا....... رويای فردای تو ، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره .اسمش يادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
تو مرا نمی شناسی ژرالدين . در آن شبهای دور٬ بس قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی شنيدنی است‌: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگی را چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم . ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست .نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی . گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنان هستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد . همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد . من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مال من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت .اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......
.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم . اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.......

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

پند

بسياری چيزها
غباری بر آن می نشيند
از ياد ميروند
آنگاه آرام ميميرند
مثل تاج و تخت پادشاهان
خيلی چيزها در جهان هم
زنگاری بر آنها نمی نشيند
از ياد نمی روند
جاودانه اند
مثل
کلاه
عصا
وکفش
چارلی چاپلين

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

زرند کرمان لرزید

دوباره این سرزمین مظلوم لرزید دوباره می شد تلفات وخسارات ناشی از زلزله را محدود کرد دوباره دولت بی کفایت نتوانست به مردم مصیبت زده کمک کند دوباره کمکهای بی دریغ به غارت و چپاول رفت هنوز زخم غم بم بسته نشده بود زخم دیگری باز شد.مگر این ملت سرزمین مظلوم چقدر باید صبر وتحمل داشته باشند. من در زلزله شمال بسیاری از عزیزانم را از دست داده ام و این عکسها چون خاطره
لحظه ئی
ناگهان
باتیغ
زخم می زند
می لرزاند
می رباید
تکه ائی
از قلب خونینم را
ا

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳

تو کودک خیابانی

تو کودک سرزمین کهن
صورتت را در آینهِ شکسته خیابان میبینم
در رنگهای گرم طلوع صبح
بیدار میشود
صبح بی تفاوت روزت
تو کودک دوره گرد
باچشمهائی از برق فولاد
استخوانهایی ایستاده
تنها آوارگی
بجای دستهای پر مهر مادر
تنها گرسنگی
بجای بازی
فرشتگان قربانی
تنها گناهتان تولدتان
تو کودک درد مند
که ندیده ای دریا را
نشنیده ای تنفس موجها را
در صدفهای یافته در ماسه
تو کودک آواره
نشنیده ای داستانهای پدر بزرگ را
در سرمای زمستان
بیاد نداری روز اول مدرسه را
تو کودک میباید
لطافت پوستت
در چشمان عروسک غرق میشد
انگشتانت آغشته شکلات
لبانت به ریسه خنده ها
صورتت آشنای بوسه ها
تو کودک خیابانی
در پی اندکی روشنائی
بدنبال کدامین پناهگاهی
دلتنگیست پناهگاه واقعی
واقعیت ناپیدا
زیر اشگ نگاهت
بی نیاز از چتر قدم میزنم
تا در دریای زلال رویایت غرق شوم
که گرفتار زندان زمان است
زانو میزنی وآرام میگیرت
قلبت در بالش شب
و زمین دلرحم گرم میکند
لحاف زرد شده تنهائیت را
بدنبالت خواهم آمد
دستهای کوچکت را رها نخواهم کرد
ح. مقدم

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed