تو کودک سرزمین کهن
صورتت را در آینهِ شکسته خیابان میبینم
در رنگهای گرم طلوع صبح
بیدار میشود
صبح بی تفاوت روزت
تو کودک دوره گرد
باچشمهائی از برق فولاد
استخوانهایی ایستاده
تنها آوارگی
بجای دستهای پر مهر مادر
تنها گرسنگی
بجای بازی
فرشتگان قربانی
تنها گناهتان تولدتان
تو کودک درد مند
که ندیده ای دریا را
نشنیده ای تنفس موجها را
در صدفهای یافته در ماسه
تو کودک آواره
نشنیده ای داستانهای پدر بزرگ را
در سرمای زمستان
بیاد نداری روز اول مدرسه را
تو کودک میباید
لطافت پوستت
در چشمان عروسک غرق میشد
انگشتانت آغشته شکلات
لبانت به ریسه خنده ها
صورتت آشنای بوسه ها
تو کودک خیابانی
در پی اندکی روشنائی
بدنبال کدامین پناهگاهی
دلتنگیست پناهگاه واقعی
واقعیت ناپیدا
زیر اشگ نگاهت
بی نیاز از چتر قدم میزنم
تا در دریای زلال رویایت غرق شوم
که گرفتار زندان زمان است
زانو میزنی وآرام میگیرت
قلبت در بالش شب
و زمین دلرحم گرم میکند
لحاف زرد شده تنهائیت را
بدنبالت خواهم آمد
دستهای کوچکت را رها نخواهم کرد
ح. مقدم
0 نظرات:
ارسال یک نظر