Recent Posts

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

خیابان‌خانه


به دوست ناشناخته‌ام در خیابان‌خانه که پلکهایش را سرمای زمستان بست



با تو چه نامهربان بود
خاک این خانه
قدمهایت گلاویز
در جدال خیمه‌های خاک ویرانه

خانه‌ات درب نداشت
دل صد زخمی تو ترس نداشت
جز قبای ِ ژنده
چیزی از بهر ربودن نداشت
سفره‌ات پاکیزه بود
لکه چای و غذا بر آن نبود

ترا سقفی نبود بر بام خانه
گریه می‌کرد آسمان
فرو می‌آمد آرام ریزش باران
تن تنهای تو
در قعر اندوه‌های بی‌پایان

مانده از تو بر جای
در سکوتی رنجبار
نیمکت سرد و سیه
که پایه‌اش در
سنگ‌چین ِ یک شب سرد زمستانی
به خاکستر نشست

تا همین دیروز
امپراتور هزاران آرزو بودی
ولی امروز
در سکوت سایه ِ سرما می‌میری

ح مقدم

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات:

ارسال یک نظر