Recent Posts

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

تاریخ گذشتگان ایران زیر آبهای سد سیوند

اولین بار که خبر آبگیری سد سیوند و تهدید و تخریب آثار باستانی در تنگه بلاغی را در وب لاگ مهرداد دیدم با کمی نا باوری به فکر فرو رفتم و پیش خودم گفتم آخه مگه امکان داره دست به این اقدامات ضد ملی و میهنی در برابر چشم جهانیان بزنند مگر ندیدن محکومیت رژیم منفور طالبان را وقتی که با تخریب آبدات تاریخی و تندیسهای بودا در بامیان چه واکنش بین المللی را برانگیخت . بعدخواندم روزنامه گاردین هم در مورد این تهدید مقاله نوشته است . با موتور جستجو رفتم رو سایتهای باستان شناسی ایتالیائی دیدم که خبر را درج کرده بودند . به خودم گفتم این نظام رحم به مردم نمی کند چه رسد به اصل و نصب و تاریخ مردم. احداث سد سیوند از سال ۷۱ روی رودخانه پلوار در منطقه بلاغی آغاز شد. تنگه ۱۸ کیلومتری بلاغی در فاصله ۴ کیلومتری از محوطه ثبت جهانی پاسارگاد قرار دارد این تنگه تا پایان دی ماه امسال آبگیری می‌شود و ۱۲۹ محوطه مهم باستانی و تاریخی را با خود به زیر آب می‌برد. تنگه بلاغی با آثار باستانی متعلق به دوره های هخامنشی اشکانی ساسانی و مهم تر از آن غارهایی متعلق به دوران پیش از تاریخ در بین آثار های باستانی کم نظیر است . محوطه پاسارگاد در استان فارس پنجمین محوطه جهانی ایران است که طی آخرین جلسه یونسکو در تیرماه سال ۸۳ که در چین برگزار شد به علت دارا بودن شاخص‌های فراوان در فهرست جهانی یونسکو ثبت شد.
البته این اولین بار نیست که نظام آخوندی دست به این اقدامات به قول خودشان عمرانی می زند مثلا رود کارون خود یک نماد ملی است. اما سد هایی که روی آن زده می شود بسیاری از آثار ملی در منطقه اطراف این رود را قربانی می کند.سال گذشته سد موسوم به «کارون 3» آب گیری شد و آثار تاریخی را در پشت سر خود به آب هدیه کرد آخوندها با ایران و ایرانی وهر آنچه نشان از تمدن ایران باشد ضدیت دارند چندی پیش مقاله ای خواندم که نوشته بود کارشناسان میراث فرهنگی در پی یافتن یک لوحه زرین گمشده (بخوانید دزدیده شده) بودند و هیچکس نمی داند واقعا چه بر سر لوح زرین آمده است. این لوح که از پایه‌های کاخ پاسارگاد کشف شده بود در زیر زمین موزه ملی نگهداری می‌شد که محل نگهداری لوحه های مکشوفه است تا بعد تر روی آنها مطالعات بیشتر انجام شود. الواح مذکور شامل دو لوح زرین و دولوح سیمین بود که یکی از الواح سیمین ویکی از الواح زرین ناپدید شدند. بعدتر لوح سیمین در شکافی در دیوار این زیرزمین جایی پشت قفسه ها به طور اتفاقی پیدا شد. اما هنوز از سرنوشت لوح زرین خبری نیست. دکتر کارشناسی که به این اتهام هنوز در زندان به سرمی برد اعتراف کرده که آنرا ذوب کرده تا از طلای آن استفاده کند. ادعایی که هیچکس از او نپذیرفت. به ویژه که او یکی از معدود کارشناسان خواندن خطوط باستانی در دنیا است و از ارزش این اثرمطلع بوده وبخوبی میدانسته ارزشی بیشتراز طلای موجود در آن را دارد . هیچ یک از کارشناسان سازمان میراث فرهنگی نیز که به نظر می‌رسد دراین باره اطلاعاتی دارند ،حاضرنشده‌اند دراین مورد چیزی بگویند.یقیناً بعد از مدتی چشم مان با حسرت با این آثار فرهنگی در موزه های اروپائی آشنا می شود .شعبه دادگاهی چندی پیش در کرمان برای کسی که در حال قاچاق محموله ای شامل چندین قطعه ارزشمند دستگیر شده بود تنها 500 هزار تومان جریمه نقدی در نظر گرفت . حال آنکه ارزش مادی این آثار از میلیون ها دلار هم بالاتر می‌رفت.کلاً پشتوانه هر ملتی تاریخ آن است و بخاطر همین بیشتر کشورهای دنیا از آثار تاریخی خود با دقت حفاظت و نگهداری میکنند و گذشته را در حال احیاء میکنند و به حال در می آورند .و این بازگشت به گذشته نیست بلکه شناخت تاریخ و تمدن است و درک بسیاری از ابهامات و مجهولات گذشته و اماکن و آثار نمایانگر و معرف قسمتی از فرهنگ و آداب و روسوم گذشتگان است و با مطالعه تک تک این آثار باقی مانده میتوانیم تاریخ را تجسم کنیم ودرک عمیقتر از خود داشته باشییم امیدوارم که عاشقان این میهن درد کشیده به فکر چاره ای اساسی باشند و رژیم آخوندی راهرچه زودتر جارو کنند تا ایران ویران نشود .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

نامه به منصور قدرخواه کارگردان و نویسنده مبارز



زمانی که اندیشه یارای مقابله با اندیشه را نداشته باشد باید که تیغ سانسور را برنده تر کنند باید که روشنفکران و نویسندگان وهنرمندان و روزنامه نگاران را به بند بکشند باید که وب لاگها و سایتهای اینترنتی را هک کنند و سالی پنج میلیارد تومان از بودجه کشور را صرف مبارزه با فیلترینگ اینترنتی کنند باید که سایت ایران لیبرتی منصور قدرخواه را ببندند و تو را به سکوت و خاموشی بخوانند تا که از مردم میهن جدا باشی تا که منعکس کننده درد مردم و صدای اعتراض نباشی . بیچاره غاصبین پرنده را از پرواز می ترسانند بیچاره غاصبین ِ حقوق توده ها نمی دانند که آزادی بالهای افتخار را به تو و مقاومت مردم ایران هدیه کرده است و عشق به مردم میهن عزیزمان را به هیچ قیمتی نمی توانند از ما بگیرند جزئی از زندگی ما است. نظام مستبد حاکم می خواهد تمام طول عمرمان را با نوک پا راه برویم تا مزاحمشان نشویم و سروصدا نکنیم و در روزمرگی خود فرو رویم. و هر از گاهی سر تمکین در برابر ولی فقیه فرود آوریم. وزارت اطلاعات آخوندی می تواند تبرزن آزادی را برای بستن سایت ایران لیبرتی بفرستد می تواند با باج و رشوه سرور سرویس دهنده را به خدمت بگیرد ولی هیچگاه نمی تواند قلب هزارپاره هم میهنانمان را به خدمت بگیرد و دهان ما را بدوزد. ما یاران مقاومت مردم ایران به اندازه کافی شهامت و شجاعت برای بلند کردن صدا با تمام نجابتمان برای دادخواهی در پهنه این جهان را داریم .
رژیمی که ارکان اساسی اش متکی بر چوبه های دار و سنگسار زنان و دریدن سینه آزادیخواهان میهن و دین را نردبان رسیدن به دنیا وحیاتش در گرو غارت منافع ملی و رسیدن به سلاح اتمی است چاره ای جز بستن صدای مخالف ندارد . اگر امروز سایت ایران لیبرتی را بستند رسالت خطیر و آرمانخواهی تو در راستای آزادی بیان دو چندان می شود
باید درزمینه اینترنتی سلاحی کوبنده تر و تیغی برنده تر بر علیه قوانین عصر حجری آخوندها استفاده کنیم . سایتهای مقاومت را گلوی پر از فریاد کنیم حرفهای ناگفته زیاد داریم . و این پل اتصال با مردم نباید خاموش گردد. امیدوارم و یقین دارم دوباره نام نوین آزادی را در سایت تو ببینیم
هر فردی حق آزادی عقیده و بیان دارد و این ابتدائی ترین حقوق انسان امروزی است . به امید روزی که منافع مردم مان را از کیسه زراندوزان و حلقوم مزدوران و دستان زورگویان با اتحاد و همبستگی با هر عقیده ومرامم بیرون بیاوریم . با سپاس فراوان ح مقدم

برای اعتراض به اين حرکت غير دمکراتيک با ايميل و تلفن های زير تماس بگيريد:
سايت شرکت ارائه دهنده خدمات به ايران ليبرتی( ايران آزاد) :
http://www.evanzo.de
info@evanzo.net


EVANZO e-commerce GmbHMr. Eduard MehrtensRotdornallee 18a28717 BremenGermany


Tel.: 01805 / 013310
Fax.: 01805 / 013311

لطفا کد آلمان را از کشور خودتان بگیرید و 0 اول را در آنصورت خذف کنید

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴

چشم در چشم هیولا 2

از در که وارد شدیم یک راهروی کوتاه بود که سمت چپ سرویس قرار داشت بعد وارد محوطه اتاق شدیم. اتاق نسبتاً بزرگ هم در دیوار سمت راست اتاق بود که به یک باغچه باز می شد
وارد شدم ؛ دیگر چشم بند نداشتم. همه بچه ها بودن ؛ با یک نگاه سریع می خواستم ببینم از آشناها چه کسانی هستند * اعظم * و تعدادی از بچه های بند 7 گوشه اتاق نشسته بودند
با خوشحالی به سمت آنها دویدم وسراغ بچه ها را گرفتم و همین طور آرام و قرار نداشتم * اعظم * که گوشه ای آرام نشسته بود گفت : هنگامه یک دقیقه بنشین و دندان رو جگر بگذار ببینم چه خبر است! متوجه شدم دارم اضافی شلوغ می کنم و هنوز شرایط و محیط جدید برایمان ناشناخته است. کمی آرام گرفتم. وضعیت بند معمولی نبود؛ یعنی یک حالت بهت و سکوت ویک حالت غیرعادی وجود داشت. تعدای از بچه های * واحد مسکونی * را به آنجا آورده بودند که روانی شده بودند در قرنطینه فهمیدم که * شکر * نیز در * واحد مسکونی * بوده؛ نمی دانم آنجا چه خبر بود که همه روانی شده بودند. * پروین * به محل نماز رفته بود و بیرون نمی آمد و از آن تو داشت به افراد بدوبیراه می گفت * رکسانا * دختر جوانی بود که راه می رفت و گریه می کرد و با خودش حرف می زد و مدام میگفت « من سگ هستم ! من خر هستم ! * فریده * فقط به خودش فحش می داد و گریه می کرد و ساعتها روبه دیوار می نشست. * منصوره * هم بود. و به طرفش رفتم گفتم « منصوره منم هنگامه » ولی او با گریه و وحشت بیشتری از من فاصله می گرفت. من دیگر جلو نرفتم. خدایا! چه اتفاقی برای آنها افتاده؟ چرا آنها همه حالت روانی دارند؟ آنها از محل مرموز و وحشتناکی به اسم واحد مسکونی آمده بودند.
در را باز کردند؛ یک خواهر لاغر را که مانتو سورمه یی و مقنعه پوشیده بود وارد قرنطینه کردند و رفتند او جلو آمد و وسط اتاق با قیافه یی بهت رده و چشمانی که به روبرو خیره شده بود ایستاد. یک قرآن کوچک را هم در بغل می فشرد. یکی با تعجب و وحشت گفت : « فرزانه! » چرا این طوری شده و یادم نیست که کی تعریف کرد که او از بچه های قدیمی * قزل* و خواهر مسئولی بوده که اعتماد *حاجی * راجلب کرده و سپس از زتدان فرار کرده است؛ امّا او را مجداداً دستگیر کرده و زیر شکنجه برده بودند و حالا او را آورده بودند این جا. روانی و بهت زده و ساکت. او اصلاً حرف نمی زد. ساعت ها در یک حالت می ایستاد یا می نشست گاه 17 ساعت مداوم! عجیب بود بدون غذا؛ آب یا نیاز به دستشویی؛ با دیدن او واقعاً قلب آدم از درد می خواست منفجر شود. هیچ کس نفهمید با او چه کردند چون خودش هم دیگر قادر به بیان وتعریف نبود .
* شورانگیز کریمی * هم در قرنطینه بود. اول او را نشناختم. چون قبل از زندان که او را دیده بودم دختری جوان و کم سن و سال بود ؛ ولی الان بعد از حدود 3 سال؛ انگار 30 سال پیر شده بود و زن مسنی به نظر می رسید. با چشمهایی گود رفته و قامتی خمیده؛ یک دستش نیز بالا نمی آمد و بی حرکت بود.
یک روز «حاجی» به قرنطینه آمد و مثل همیشه مزخرفاتی گفت؛ ناگهان گفت خانم دکتر کجاست؟ « شوری» خانم ؟ و من یک مرتبه یادم آمد این زن مسن؛ همان شورانگیز دانشجوی پزشکی است که یک بار هم به خانه ما آمده بود. وقتی « حاجی » رفت گفتم « شورانگیز» خودت هستی؟ جواب مثبت داد. گفتم پس چرا نگفتی؟ لبخندی زد. معمولاً بچه هایی که رژیم روی آنها حساس بود؛ برای این که بقیه به خاطر تماس با آنها زیر فشار قرار نگیرند؛ سعی می کردند خیلی با بچه ها نجوشند. گاهی هم که بچه ها می خواستند با آنها گرم بگیرند؛ می گفتند من اعدامی هستم؛ بهتر است علناً با من تماس نگیری!
» شورانگیز» زیر شکنجه های وحشیانه رژیم بود و دستش هنگامی که روزهای متمادی قپانی آویزانش کرده بودند از کتف در رفته و همان طور مانده بود واکنون نیمه فلج بود. با همین وضعیت؛ « شورانگیز » بر اساس برنامه کارگری؛ کارهای بند را انجام می داد و نمی گذاشت کسی به جای او و در نوبت او کارگری بدهد و با یک دست همه کارها را انجام می داد. آرامش عجیبی داشت و بسار خونسرد بود و « حاجی » به این دلیل روی او حساس بود که علی رغم این همه شکنجه؛ « شورانگیز »هم چنان مغرور و خونسرد مقاومت می کرد. « شورانگیز » هرگز به بندهای عادی نیامد و همواره در تنبیهی بود و بالاخره در قتل عام 67 اعدام شد
روز های سختی در پیش بود. بیماران روانی عرصه را بر همه تنگ کرده بودند. این شکنجه جدیدی بود که از قرنطینه شروع شد؛ یک شکنجه روحی جدید. « فریده » راه می رفت و به همه فحش می داد و به خودش هم فحش می داد؛ گاهی هم خودش را می زد. این از محصولات « واحد مسکونی » بود. زندانی را شکنجه میکردند و با صحنه سازی به او می گفتند فلانی ترا لو داده و او گفت تو این کارها را کرده ای ( که عمدتاً هم دروغ بود ) و ان قدر شکنجه را ادامه می دادند تا او باور کند که این حرف حقیقت دارد و دوستش خیانت کرده و این دروغها را علیه او سرهم کرده است و از او می خواستنند که خودش هم راجع به نفرات دیگر بگوید و بنویسد و آن قدر شکنجه می کردند تا از او هم چیزهایی در بیاورند و بعد خود او را و به اصطلاح اعترافاتش را وسیله اعمال فشار روی دیگران می کردند. بعد آنها را با هم روبرو می کردند و...به این صورت یک عدم اعتماد و نفرت بین خود زندانیان به وجود می آوردند. به همین دلیل این افراد حتی از نگاه کردن به یکدیگر می تر سیدند. چون گاهی یکی را به شدت شکنجه می کردند که بگوید آیا دیگری به او نگاه کرد یا نه؟ به این جهت آنها ساعتها رو به دیوار می نشستند که با کسی برخورد نکنند تا زیر شکنجه بروند این را « شکر » بعد ها به من گفت.
« شکر » کم کم حالش بهتر می شد و تا حدود زیادی به حالت طبیعی برگشت. ولی افسردگی و اندوهش هم چنان بود. او خودش وقتی از « واحد مسکونی » تعریف می کرد میگفت؛ قفس که شما در آن بودید در واقع همان استراحتی بود که به ما می دادند؛ این که روبه دیوار بنشینیم و روز را به شب و شب را به روز برسانیم. او با خشمی هیستریک از خائنان صحبت می کرد و می گفت آنها بودند که باعث شدند « فاطمه » له شود و گرنه او شکستنی نبود. گویا دژخیمان در حضور بقیه به « فاطمه » تجاوز می کنند و من نفهمیدم منظور « شکر » از له کردن یا شکستن چه بود آیا همین بود یا خیانت خائنان؟ چون به اینجا که می رسید؛ « شکر » می لرزید و نا متعادل می شد و نمی توانست ادامه بدهد. او گفت؛ آنها (پاسداران) با ما در یک جا زندگی می کردند می توانی تصور کنی وقتی می گویم این جانوران با ما زندگی می کردند؛ یعنی چه؟
« شکر » گفت ما در گوهر دشت بودیم و یک روز 40 نفر از ما را جدا کردند و به این جا آوردند. آنها با مسخرگی و لودگی می گفتند. می خواهیم یک آزمایش علمی بکنیم و شما موش آزمایشگاهی هستید. ما می دانستیم باز می خواهند یک بلایی یه سرمان بیاورند؛ اما نمی دانستیم موضوع چیست. ما را روز ها بدون آب و غذا سرپا نگه می داشتند؛خودم تا 6 روز توانستم حسابش را نگه دارم که سرپا بودم؛ ولی بعد دیگر نفهمیدم چه شد. بعد از مدتها ایستادن بیهوش می شدیم و به زمین می افتادیم امّا با کتک بیدارمان می کردند و دوباره سرپایمان می کردند. گاهی هرچه کتک می زدند؛ نفر به هوش نمی آمد آن وقت ولش می کردند تا خودش به هوش بیاید و دوباره...دوباره... نمی دانستم چه کار می خواهند بکنند تا این که ما را به « واحد مسکونی » بردند. ما تمام مدت چشم بند داشتیم. در آن جا شکنجه ها شروع شد. به ما می گفتند شما سگ هستید یا خر هستید و ما را وادار می کردند که این را به زبان خودمان بگوییم وقتی زیر شکنجه می گفتیم خر هستم! می گفتند حالا که خر هستی باید عرعر کنی و بعد می گفتند باید سواری بدهی و سوار ما می شدند که آنها را حمل کنیم. و بعد می گفتند هزار بار بنویس من خر هستم! و بعد می گفتند حالا دوهزار بار بنویس و...
و «شکر » در این نقطه مثل کسی که تمام شخصیتش له شده و همه چیزش را از دست داده باشد. اشکهاش سرازیر می شد و به فکر فرو می رفت. یادم آمد که در قرنطینه هم « رکسانا » راه می رفت و مثل آدمهای مسخ شده تکرار می کرد: من سگ هستم! من سگ هستم! و اشک می ریخت و من دنبال منشاٌ این حرف بودم.
گاهی وقتی « شکر » از « مسکونی » می گفت و ادامه می داد؛ من دیگر نمی توانستم ادامه اش را بشنوم و تعادلم به هم می خورد خدایا اینها با انسان چه می کنند؟ چه کسی اینها را باور می کند؟ چه کسی باور می کند؟ و در درونم فریاد می زدم: خدایا تو کجاهستی؟ کجا هستی؟ در این مواقع انگار فقط زور آدم به خدا می رسد! او فقط تحمل این لحظات بندگانش را دارد و الا که قلب ومغز انسان منفجر میشود.
یادم افتاد که « شکر » در بعضی مواقع که در حال و هوای خودش بود شعری را زمزمه می کرد؛ او قبلاً خیلی اهل شعر نبود ولی این شعر چه بود که این قدر آن را تکرار می کرد: «سجاد نشین با وقاری بودم؛ بازیچه کودکان کویم کردی »!
توابهای خائن باز کار خودشان را کرده بودند. آنها گزارش داده بودند که « شکر محمد زاده » چون با منافقها چفت شده؛ دوباره وضعش خراب شده؛ منظور آن کثافتها به بیان واقعی یعنی « شکر » لاشه یی برای آن لاشخورها نشده است. اما در اشتباه بودند که بتوانند « شکر » یا « شکر » دیگری را لاشه کنند. « شکر » در ایمان به آرمانش به قله یی رسیده بود که حتی در عدم تعادل روانی هم نتوانسته بودند او را به مزدوری بکشانند و حتی یک بار هم اجازه نداده بود که چنین چیزی از او بخواهند و داغ این را به دل آ ن جلادها گذاشت. من مطمئن بودم که هرگز نخواهند توانست انسانیت او را از او بگیرند.
آن چنان که بعد ها از بچه ها شنیدم « شکر » بعد از جابجائی؛ تا سال 67 که در جریان قتل عامها وفاداری به آرمانش را با نثار خونش ا ثبات کرد. همواره در سلولهای انفرادی و بندهای تنبیعی « اوین » ؛ در 311؛ در بند موسوم به آسایشگاه و غیره... در رفت و آمد بود. « شکر » در اثر شکنجه های مداوم و بیمارهای مختلفی که جسمش را در هم کوبیده بود؛ رنج بسیار کشید. به شدت ضعیف و خمیده شده بود و دیگر به آسانی قابل شناسائی نبود. بچه هایی که با او بودند میگویند اما روحش مثل کوه بود؛ استوار و تسخیر ناپذیر؛ انگار هیچ چیزی آن را تکان نمی داد. آخر او شخصیتش را با روح مقاومت یک خلق پیوند داده بود و با آن سلاحی ساخته بود که دژخیمان را به زانو در آورد. دیگر هیچ شکنجه یی وجود نداشت که او را از پای بیندازد.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

چشم در چشم هیولا 1

چشم در چشم هیولا! خاطرات زندان هنگامه حاج حسن دانشجوی پرستاری درکوران انقلاب وپرستار بیمارستان سینا در سال60 می باشد دیده های او طی 3 سال زندان در رژیم خمینی و تجربهای عینی او از شکنجه گاههای دژخیمان در این کتاب ثبت شده با خواندن این کتاب گوشه ای از شقاوت بی حد و حصر مزدوران خمینی وحماسه های مقاومت شگفت قهرمانان مجاهد و مبارز در سالهای 60 را می بینیم می خواهم قسمتهایی را تایپ کنم تا دانشجویان دلیر میهنم که این سالهای خونین را ندیده اند بخوانند. وبدانند با فرزندان این آب و خاک چه کردند. در یکی ازصفحه های خاطراتش مینویسد یکی دو روز بعد از ورودم به بند عمومی بود که دخترکی کم سن و سال که خیلی پر انرژی هم بود آمد و گفت تو از 209 آمدی؟ گفتم بله! گفت از مامانم خبر داری اسمش طلعت است ناگهان یاد نگرانی *مادر طلعت* برای دخترک کوچکش افتادم *فاطمه!* گفتم تو فاطمه هستی؟ ناگهان به گردنم آویخت و گفت تو پیش مامانم بودی؟ تو او را دیدی؟ او همین طور حرف می زد و از خوشحالی روی پا بند نبود.بسیار کوچکتر از سنش به نظر میرسید. به او گفتم مادرت از همان جا آزاد شد او نگرانت بود و حتماً الان دنبالت است گفت مرا یک روز بعد از مادرم دستگیر کردند و این جا آوردند. بازجوی من خیلی با من بد است و می گوید تو را اعدام می کنم! گفتم غلط میکند! می خواهد تو را بترساند! او واقعاً بسیار بچه تر از آن بود که بخواهد اعدام شود آن هم فقط به اتهام ورزش در مدرسه و یا هر مزخرفی که بازجوی احمق او ممکن بود بگوید.
دیگر فاطمه با من چفت شده بود. احساس می کردم می خواهد خلاَ نیاز به مادرش را با من پر کند. برایم حرف می زد شوخی می کرد درد دل می کرد با من مشورت می کرد و کنار من می خوابید دستم را می گرفت و در بغلش نگه می داشت تا خوابش ببرد. خلاصه مرا ول نمی کرد من هم خیلی دوستش داشتم و نیازش را درک می کردم و سعی می کردم کمکش کنم هر بار بازجویی می رفت برایم تعریف می کرد که باز جو فقط او را تهدید می کند. اما او کما کان به شیطنتهای کودکانه اش در بند ادامه می داد، به خاطر همین ویژگیش، بچه ها او را *فاطی موش* صدا می کردند،هم به خاطر این که مثل موش ریزه و چالاک بود وهم اینکه چون به نام فامیلی اش نزدیک بود. *فاطمه موشایی*.
یک روز قبل از ظهر بود که اسم *زهرا حسامی* و *فاطمه موشایی*و یک نفر دیگر را از بلندگو خواندند. با شنیدن اسم آنها، به خصوص اسم فاطمه،دلم یک مرتبه پایین ریخت و مثل برق گرفته ها خشکم زد. نمی خواستم آن چه را که شنیده ام باور کنم. به دیگران نگاه کردم ببینم آیا درست شنیده ام؟ آری! سکوت سنگینی در بند حاکم شده بود. همه می دانستند که این اسم خواندن برای اعدام است. *زهرا* بلند شد و خندان با بچه ها که بی صدا اشک می ریختند، خداحافظی کرد. *زهرا* دانشجوی دانشکده علم وصنعت بود خواهری متین و خونسرد که از حرفهای و شوخیهای من همیشه می خندید و همیشه مرا تشویق می کرد که ساکت نشوم و سعی کنم روحیه بچه ها را حفظ کنم و به این منظور کارهای جمعی، ورزش شعرخوانی جمعی و از این قبیل داشته باشم. من نمی توانستم جلو بروم. او جلو آمد و تکانم داد و گفت حق نداری گریه بکنی و اشکم را پاک کرد و گفت یادت باشه باید همیشه بخندی و نگذاری بچه ها ساکت باشند. این را فراموش نکن! دشمن نباید گریه ما را ببیند و رفت
فاطی* اما... دیدم کفشهایش را به دست گرفته دوان دوان در حالی که چادرش را به زور روی سرش نگه داشته بود، به اطاق ما آمد. با خوشحالی بسیار به سمت من دوید و با آن بازوان کوچکش به گردنم آویخت و گفت داریم می ریم قزل حصار به آنجا منتقل شدیم! کاش تو هم می آمدی! سعی کردم لبخند بزنم! گفتم آره به قزل منتقل می شوی! او از اطاق بیرون رفت و به سمت زیر هشت دوید من دیگر یارای این را نداشتم که پشت سر او بروم و نگاهش کنم. در یک لحظه فقط صدای همهمه و گریه بچه ها را که اسم او را به زبان می آوردند، شنیدم. پشت در به دیوار تکیه دادم و نشستم و دیگر نتوانستم هق هق بی امان گریه ام را که داشت خفه ام می کرد کنترل کنم، بازجوی دژخیم او کینهَ حیوانی خودش را که هرگز نتوانستم بفهمم چرا؟ روی *فاطی کوچلو* خالی کرده بود *فاطی در حالی که داشت به سمت هشتی می دوید، یک لحظه از سکوت و اندوه بچه ها دچار شک شد و قبل از رسیدن به در ِ زیر هشت، برگشت ایستاد و عمیقتر به بچه ها نگاه کرد و یک باره متوجه واقعیت شد. یک لحظه صدای جیغ وحشتزدهَ او را شنیدم نه! من نمی خواهم بمیرم! من نمی خواهم بمیرم! بعد دیگر از حال رفت و بر زمین افتاد. آخر او خیلی کوچکتر از آن بود که برای مرگ آماده باشد، او هنوز زندگی را نبوییده بود. جانوران خمینی او را همان طور بیهوش روی زمین کشیدند و بردند و فریادخفته بچه ها را که اسم او را به زبان می آوردند و فریاد می زدند فاطی! فاطی! نه...!نه...! پشت سر خود بر جا گذاشتند. من هم در میان هق هق گریه ها! در درونم فریاد می کشیدم! آخر چرا؟ دژخیمها! این کودک در همان قانون چنگیزی خودتان مگر چه کرده بود که باید اعدام می شد؟ آخر ای دژخیمها *فاطی کوچک من هنوز تشنهَ محبت و نوازش مادر بود. خدایا چرا...؟ چرا...؟

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

یادمان

تابستان خونین

ابرهای آشفته ِ درهم

چون ملحفه های گلگون

می پوشاند

قتل آسمان را

در شامگا هان

به یادمان ِ تابستانی خونین

که در آن

آفتاب صبح

پس از تنفس شب

بر پوستِ فرزندان ِگمنام ِ میهن

قتلگاه ِ آسمان را می نوشت
ح . مقدم

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

سانسور و فیلترینگ

تازه داشتم تو فصای مجازی با ابزارهای دیجیتالی رفیق می شدم واز افکار و عقایدم تو محیط آزاد دفاع می کردم و هر از گاهی مطلبی می نوشتم و شکر گزار ومدیون تکنولوژی بودم که این امکان را فراهم کرده که با یک کلیک از اسطورهای ادبی و هنری علمی گرفته تا جاهل سرکوچه وازطرز طبخ آش نذری گرفته تا علاج درد قولنج وبازی یه قول دوقول را به صفحه مونیتور بکشم وخلاصه پز وب لاگ نویسی گرفته بودم (البته برای خودم) که دوستان بلاگر گفتن فیلتر شدی !! وسایه شوم سانسو وفیترینگ دامن بادبان مرا هم گرفت . البته سرکوب وترور وبه بند کشیدن وشکنجه روزنامه نگاران و روشنفکران چیز جدیدی نیست وسالهاست که قلع وقمع می کند وجای تعجب نداره سایتهای اینترنتی و وب لاگها هک میشوند . تازه شروع کرده بودم به راه رفتن تو بلاگستان ولی حرفهای منافی عفت تا حالا ننوشتم ویا به مقدسات توهین نکرده بودم که نیاز به ممنوعیت داشته باشم !! پس چرا ؟ اصلن چه هدفی را دولتمردان از فیلترکردن دارند که سالی پنج میلیارد تومان از بوجه کشور را صرف فیلترینگ میکنند و در صد زیر خط فقر مردم را همه میدانند آیا هدفشان بستن صدای مخالف نیست؟ چون دولتمردان نمی توانند پاسخگو باشند .خوب بود هر سایت یا وبلاگی که فیلتر می کردند روی همان صفحه می نوشتند به چه علتی ؟ اقدام علیه امنیت یا ضد اخلاقی یا توهین به مقدسات . آیا دسترسی به آگاهی و دانش و اطلاعات و خواندن اندیشه دیگری برای شهروندان ایرانی مضر وخطرناک است؟آیا بخاطر حفظ قدرت و نگهداری ساختار ولایت فقیه این اقدامات شوم انجام نمی گیرد ؟ وفیلتر که میکنند کافی نیست
اقدام به پیگیری برای دستگیری میکنند . از آغاز به ریاست رسیدن احمقی نژاد تیغ سانسور در سطح بمراتب وسیعتر عمل می کند دیروز عکسی از سخنرانی احمدی نژاد در مشهد را در سایتی دیدم و کیهان شریعتمداری این عکس را مونتاژ کرده بود و از آنجائیکه خبر از بی آبرویی این رئیس جمهور در مجامع بین المللی را دارند در صدد مشروعیت دادن به این مرد هزار تیرمردم همیشه در صحنه را با صنعت مونتاژ به حمایت آورده بودند
به عکسهای اینجا نگاه کنید این عکسها اولین وآخرین بارنیست که مونتاژ می شوند برای حفظ قدرت اینها سابقه شیادی را از رهبر دجالشان به ارث بردند.
جوانان و دانشجویان علیرغم ضدیت رژیم با پدیده اینترنت از اندیشه ها و آگاهی که از این دریچه باز شده وارد ایران می شود بشدت استقبال میکنند و دیدیم چگونه در عرض چند دقیقه و با ور رفتن با چند دکمه چطوری عکسهای اکبر گنجی در صفحه وب به تمام دنیای بدون مرز ارسال شد . ویا اسرار و مدارک رد بدل شده محرمانه آخوندها سر از سایتهای اینترنتی در می آورند . وبقول دوستی رقابت الاغ با هواپیماست . و هنوز پیکر آش ولاش شده شوانه قادری که ایادی رژیم در مهاباد بطرز وحشیانه به قتل رسانده بودند جلوی چشمانمان هست وتوسط اینترنت همه دیدند ودیروز هم عکسهای جوان دیگری که در اهواز به قتل رسیده بود وتوسط عاملان رژیم به رود کارون انداخته شده بو د در سایتها دل هر انسانی را به درد می آورد و
توسط ماهیگیران پیدا شده و از جنایتهای این رژیم منفور پره برداشت . خلاصه اینترنت ابزاری برای برقراری ارتباطات نزدیکتر دراین دهکده جهانی است و به این کابوس جدید تا زمانی که دولتمردان جهل ولایت فقیه برمسند قدرت هستند باید به آن عادت کنند و من هم به نوبه خود از زمانی که فهمیدم فیلتر شدم تازه جون گرفتم و فهمیدم همچین هم که فکر می کردم کارم بی ارزش نیست هر چند بازدید کننده ای ندارم ولی همون قدر که روز به روز زیادتز می شویم رژیم بیشتر میترسه ودر جبران وب لاگ فیلتر شده ام دو وب لاگ دیگر راه انداختم یکی آینه وب لاگم است و دیگری در یک سرور دیگه باز کردم و باز فیلتر بشم چهارتای دیگه راه می اندازم حالا بازم فیلتر کنید . اینجا قلمرو شما دایناسورها نیست باید تو سر پوکتان فروکنید که هر فردی حق آزادی عقیده وبیان دارد واین ابتدائی ترین حقوق انسان امروزی است .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed